می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا می برم از شهر شما دل شوریده ودیوانه خویش می برم ,تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا زتو دورش سازم زتو , ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد , می رقصد اشک آه , بگذار که بگریزم من از تو , ای چشمه جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعاه آه شدم , صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر پایم بست می روم خنده به لب , خونین دل می روم , از دل من دست بردار ای امید عبث بی حاصل
+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:59 عصرتوسط سپیده |
|
نظر